 |
ببخشید محبوب |
 |
ببخشید شما محبوب مرا ندیده اید؟
 منبع : پایگاه علمی تحقیقاتی مغناطیس
 نويسنده : ندا آسمانی ایمیل : reyhanah83@yahoo.com
 نوشته شده در تاريخ : 1392/04/02 ( آخرين ويرايش : 1392/07/27 ) | بسم الله الرّحمن الرّحیم
سلام ...
خوبى؟ ...
خسته ام از خوبيم و جز دورى تو ملالى نيست «خسته ام از نامه هاى » اينجا هوا خوبست و ...« يا »خبرت دهم، اسماعيل دانشگاه قبول شد ...« عادت كرده ايم كه بگوييم منتظريم. عادت كرده ايم بعد از هر صلواتمان بگوييم: »... وَ عَجِّل فَرَجَهُم« يا اينكه بعد از هر نماز دعاى فرج را بخوانيم.
حتى از روى عادت براى سلامتى امام زمان (عج) صلوات نذر مى كنيم. به نبودنش، به نيامدنش، به انتظارمان عادت كرده ايم. آنقدر در اين آخرالزمان در فتنه غرق شده ايم كه يادمان رفته مدينه فاضله يعنى چه؟ انگار عادتمان شده كه هر روز، خبر يك قتل، يك تصادف مرگبار يا يك سرقت را بشنويم. مثل اينكه اگر پنجشنبه ها منتظر نباشيم، يكى از كارهاى روزمره مان را انجام نداده ايم. يا فكر مى كنيم اگر صبح هاى جمعه در مراسم دعاى ندبه شركت نكنيم، از دوستانمان عقب مانده ايم. آخرين بارى كه صبح جمعه بيدار شديم و از اينكه »او« نيامده بود، دلمان گرفت؛ كى بود؟ عزيزى مى گفت: »خيلى وقتها منتظريم. منتظر تلفن كسى كه دوستش داريم، يا نامه اى كه بايد مى رسيده و نرسيده؛ يا كسى كه بايد مى آمده. چندبار از اين دست انتظارها براى آن كسى كه مدعى انتظارش هستيم، داشته ايم؟ ...
يك جاى كار مى لنگد.« راست مى گفت. يك جاى كار مى لنگد ... چند روز قبل، مرد نابينايى را ديدم كه كنار خيابان ايستاده بود. نه به ماشين هايى كه برايش بوق مى زدند توجه مى كرد، نه به آدم هايى كه مدام به او تنه مى زدند. پسركى كنارش ايستاد. زير گوش پيرمرد چيزى گفت و او سرش را به علامت جواب مثبت تكان داد. و بعد، پسرك با نرمى زير بازوى پيرمرد را گرفت تا او را از خيابان بگذراند. به وسط خيابان كه رسيده بودند، ديدم لبهاى پسرك مدام تكان مى خورد و بر لبهاى پيرمرد هم لبخندى نشسته. خيابان شلوغ بود و چند دقيقه اى طول كشيد تا از عرض آن گذشتند. و در اين مدت پيرمرد و پسرك جوان با هم صحبت مى كردند و مى خنديدند. به سمت ديگر خيابان كه رسيدند، پيرمرد دست پسر را از بازويش جدا كرد و به سرعت به سمت لبهايش برد و بوسيد ... پسرك مات و مبهوت به پيرمرد كه عصا زنان دور مى شد، خيره شده بود ... من هم مات شده بودم. پس از چند لحظه اى كه به جاى خالى پيرمرد خيره شده بودم، به خودم آمدم. صداى بوق ماشينها و همهمه مردم، به من فهماند كه در دنياى بى رحم اين زمانه، پيرمردى دست عاطفه فراموش شده بشرى را بوسيده، دست كمك به هم نوع، دست «بنى آدم اعضاى يكديگرند» را ...
برای دانلود فایل الکترونیکی مقاله(پی دی اف) به صفحه آخرمراجعه فرمایید.
دانلود فايل : نامه ای به محبوب ( 163KB )
| << آخرین صفحه 1 2 اولین صفحه >> |
تمامی حقوق این سایت محفوظ می باشد.درج مطالب باذکر منبع بلامانع است
|
All rights are reserved. |
|